پوریم

آن زمان که آدم خلق شد هرگز در این فکر نبود,روزی خواهد آمد که باید زمین را ترک گوید

پوریم

آن زمان که آدم خلق شد هرگز در این فکر نبود,روزی خواهد آمد که باید زمین را ترک گوید

ברבור גווע مرگ قو (یاداشت هفتاد ویکم)

 

 

 نهال کوچک را پدر در اولین سالگرد ازدواجش کاشت . در طول سی و پنج سال زندگی مشترک روز و شب از آن نگهداری می کرد و با عشق و علاقه ای خاص به آن می رسید . پیرایشش می کرد ، آب می داد و گاه مدتها عاشقانه به آن خیره می شد . شاید گذشت سالهای زندگی مشترکش را در وجود آن جست و جو می کرد.
درخت قد برافراشته و شاخه ها را به هر سو گسترانده بود و گهگاه شاخه های جوان و ضعیفش را به رقص با نوای باد تشویق می کرد. درخت مغرورانه رشد می کرد و تنها به آسمان چشم دوخته بود . شاید تمام این عشق و توجه را به خود نسبت می داد و چرا نه؟ هیچ یک از فرزندان به یاد نداشتند که به درخت نزدیک شده باشند . پدر این اجازه را از آنها سلب کرده بود.
نسترن زمانی که پنجره را گشود تا هوای اطاق تغییر کند. چشمش به درخت افتاد . همچون صاعقه زده برجایش میخکوب شد. صحنه عجیبی بود . برگهای سبز درخت به رنگهای زرد و خاکستری و آبی و سبز مبدل شده بودند . مبهوت به این منظره نگاه می کرد که باد خفیفی وزید و برگ ها به راحتی از شاخه جدا ساخت. نمی توانست باور کند برگ ها با چنین باد ملایمی فرو ریزد. نگاه نسترن خیلی زود به مادر معطوف شد . او بی پروا به طرف درخت می دوید و در حالیکه دست ها را به دو سو گشوده و می چرخید ، می خندید.همه چیز غریب بود . مادر چه چالاک می دوید. نمی دانست شاد است یا غمگین . در لبخندش چیز گنگی فریاد می زد.حسی به او می گفت که مادر قصد انجام کاری را دارد که باید از دیگران پوشیده بماند . این را برق نگاهش می گفت. مادر سعی می کرد برگهای خاکستری روی زمین را زیر قدم های خود له کند . پدر در بالکن نشسته و از دور شاهد ماجرا بود . چند لحظه ای به مادر و درخت نگاه کرد. کنار پای پدر کلاغی بی صدا نشسته و چشمان ریزش خط سیر نگاه پدر را دنبال می کرد. پدر از جا بلند شد. کلاغ پرواز کرد. روی درخت بالای سر مادر نشست و چند برگ سبز و خاکستری از زیر پایش برزمین فروریخت . پدر با گامهای راسخ به سوی آنها قدم برداشت و بی توجه به مادر کنار درخت ایستاد . دردست او یک سبد مملو از برگهای رنگارنگ بود. دست در میان سبد برد. برشاخه های درخت نشاند . مادر در حالیکه لبخند مرموزی برلب داشت همچون شاهینی که شکار مورد علاقه اش را یافته در میان سبد چنگ انداخت و برگهای ابی را انتخاب کرد و با ولعی سیر ناپذیر شروع به پیوند دادن آنها به درخت نمود . هر چند لحظه ای به پدر چشم می دوخت تا انعکاس عملش را در چهره پدر بیابد. اما پدر مثل همیشه سرش به کار خود گرم بود و توجهی به مادر نداشت . کارش که به پایان رسید بدون توجه به مادر به جای خود بازگشت و از دور به درخت چشم دوخت. آنچنان محو دیدن برگهای سبز شده بود که متوجه نشد زیر برگهای آبی روی زمین گودالی گشوده شد و مادر را به کام خود کشید.
پدر همچنان به درخت و جای خالی مادر چشم دوخت . هیچ واکنشی از او دیده نشد. نه تاثر و نه شادمانی . اما لبخند شاد مادر در آخرین لحظه رضایت را فریاد می زد. نسترن همچنان ایستاده واز پشت پنجره به این صحنه ها نگاه می کرد. بدون این که از دستش ساخته باشد. نه پاهایش حرکت داشت و نه صدایش صدا.
 ביום השנה הראשונה לנישואיה לאביו של נטיעת עצים קטנה. לקח מים ועוד רומנטי כשזה היה מדהים. אולי אחרי שנים של חיים משותפים הייתי לבדוק את זה.גאוות עץ גדל, וחפש לשמים. אולי כל האהבה ותשומת הלב שלהם לתת, ומדוע לא? אף אחד מהילדים הייתי צריך ללמוד כדי להיות קרוב לעץ. הם הכחישו את רשותו של האב.נ כאשר החלון נפתח לשינוי אוויר חדר. טיילור נפלה עצים. כמו ברק פגע הייתי מרותק. זה היה מחזה מוזר. עלים ירוקים של העץ הפכו צהובים ואפורים, כחולים וירוקים. הנוף נראה המום כשהרוח נושב והעלים מופרדים פחות בקלות מהאגף. הוא לא האמין שהוא עוזב את הבריז הקריסה. נ 'פנה לחפש בקרוב לאם. הוא רץ היישר אל תוך עץ וידם להיפתח והסתחרר משני הצדדים, צוחק. הכל היה מדהים. אמא רצתה זריזה. לא ידע הוא שמח או עצוב. הבלעדיות צורחת משהו בחיוך שלה.  אמרה לה שהאמא שלה הולכת לעשות משהו שצריכה להישאר נסתר מאחרים. הכח אמר שזה נראה. אמא ניסתה למעוך את העלים אפורים על הרצפה מתחת לרגליים שלך. יושב במרפסת היה אביו של העד. רק הביט בעץ האם. קרואו לשבת בשקט ליד עיניו של אביו של אביו ייראה אובדן קו הזנה. האבא קם. עורב. אמא ישבה על עץ מעל ירוק והאפור קרס תחתם. צעדים חזקים כלפי אביהם והאם נכנסו עמדו ליד העץ. היד שלו הייתה סל מלא של עלים צבעוניים. יד, סל הטווח. להציב עץ.מדי כמה רגעי עיניו של האב לעמוד בפני אב מוצא תפירה כדי לשקף את הפעולה. אבל האבא שלו תמיד עשה את העבודה שלו היה טיפול חם ואימהי. ללא קשר למי שהסתיים אמו חזר למקום של תפרים מסביב לעץ שלהם. הם לא מבינים שהעלים היו עלים לדעוך לבור כחול ירוקים בשטח נפתח ולקחו את אמו לחיך.אביו של העץ האם ותפרי מושב. לא הייתה שום תגובה ממנו. גם אושר ולא צער. מחייך אמא שמחה ברגע האחרון, אבל שביעות הרצון של צרחות. נ 'עדיין עומד מאחורי הקלעים מסתכלים על החלון. להתבצע ללא החטאה. לא יכל להזיז את הרגליים ולא נשמע קולו.

با طلوع خورشید چشم هایش را به سختی از هم گشود . شب سختی را با افکار مغشوش پشت سر گذاشته بود. رویای شب گذشته به وضوح در برابر چشمش بود قلبش به تپش افتاد . آیا این خواب برای او پیامی داشت؟ آیا از وضعیت پدر خبر میداد؟ سرش داغ و تنش درد می کرد چشم هایش مثل دو گلوله آتش گرما داشت . تمام شعورش به آن رویا معطوف بود . خود را به دستشویی رساند. آب سرد را گشود و سرخیش از عرقش را به جریان تند آب سپرد . تمامی ذرات آب را با پوستش حس نمی کرد. دقایقی گذشت ولی خنکی آب هم تنوانست او را آرام سازد. لباسهایش را عوض کرد. نامه ای برای فرزین نوشت و بدون آنکه چیزی بخورد به سمت بیمارستان حرکت کرد. فرو ریختن برگ ها معنایی را برایش تداعی می کرد که دلش راضی به قبول آن نبود . دلش می خواست برای آن یک تعبیر امیدوار کننده بیابد. اما فروریختن جز از دست دادن چه مفهومی می توانست داشته باشد. رنگ ها در خواب اوسعی داشتند معنایی را القا کنند ولی او هیچ توانایی برای تشخیص آنها نداشت.
ماشین به کندی مسیر را طی می کرد . ترافیک خیابان سنگین تر از همیشه به نظر میرسید. هوا گرفته و دلگیر بود و تنفس در آن هوای آلوده و سنگین به سختی انجام می شد. چشمش به دکمه های مانتواش افتاد آنها را جابجا بسته بود. آنها را باز کرد و دوباره بست . دلش برای مادر به درد آمده بود . او عشق عجیبی به پدر داشت. عشقی که نسترن تا به این سن در هیچ کس ندیده و درهیچ قصه نخوانده بود. او یک لبخند پدر ، یک اظهار علاقه ساده از او را با هیچ چیز در دنیا عوض نمی کرد. هنوز پس از گذشت سالها با نزدیک شدن زمان بازگشت او به خانه ، قلبش به شدت می زد. هیجان زده می شد جلوی آینه می ایستاد و با شورو شوق به موهایش شانه می زد. تارهای سفید مو را می چید و رژلب قهوه ای رنگش را به لب می کشید. پدر این رنگ را ترجیح می داد . لباسهایش را مرتب می کرد تا به بهترین نحو به استقبال او برود. پدر دوست داشت زمانی که به خانه باز می گردد مادر در را به رویش بگشاید و مادر همیشه آن لحظه در خانه بود. او با شوقی خاص آشنایش با پدر را در دانشکده تعریف می کرد و هر بار زمان تعریف چشمانش برق می زد. این آشنایی برای دختر معصوم شهرستانی یک حادثه خارق العاده بود بعد از ازدواج آن مرد مهربان تغییر رویه داد. مادر در این سالها استقمامت کرده بود . با بدخلقی های او ساخت و ترشرویی های او را تحمل کرده بود نسترن نمی توانست رفتار پدر و تحمل مارد را درک کند بارها با مادرش بحث کرده بود مادر این رفتار تو، این کوتاه آمدن ها ....و سکوت تو به او اجازه می دهد چنین رفتاری با تو داشته باشد . اما مادر می خندید و می گفت :"او مرد است و مرد غرور دارد. من مردانگی او را دوست دارم . به زمزمه های عاشقانه او را دوست دارم به زمزمههای عاشقانه او محتاج نیستم. من عشق و علاقه را در نگاه او می خوانم . از کار کردن برای او لذت می برم رضایت و خوشحال کردن او برای من بهترین پاداش است من تشکر را از زبان او نمی خواهم ، از نگاه او می فهمم ." مادر همیشه سعی می کرد که به هر طریقی عذر او را موجه کند . اما نسترن اگر چه بیش از خواهر و برادرش به پدر نزدیک بود از اینکه او قدر محبت های مادر را نمی شناخت زجر می کشید. هیچکاه ندیده بود که او از مادر به خاطر زحماتش تشکر کند ولی در حالیکه مادر همه را به جان می خرید دلگیری او دلیلی داشت؟
از تاکسی که پیاده شد برای جبران تاخیر تا پشت در اتاق دوید . اما چهره گرفته برادر و چشمان پر از اشک خواهرش قدم هایش را سست کرد. پاهایش را به جلو نمی بردند اما با نیروی باقی مانده اش خود را به آنها رساند ."برای پدر اتفاقی افتاده است؟" این سئوال در آن چند لحظه کوتاه بارها از ذهنش گذشت و بی اراده خواب شب گذشته به خاطرش راه باز کرد . حال پدر چطور است؟ این صدا به زحمت از گلوی خشک شده اش بیرون آمد . "خوب نیست. دیشب یکبار دیگر سکته کرده است . دکتر از او قطع امید کرده." و در حالی که اشک از چشمانش روان بود ادامه داد : "پزشک از ما خواست برای او دعا کنیم."
برای او باور نکردنی نبود. چطور مردی که تا دو روز پیش سالم و سرحال قدم بر می داشت . امروز با عفریت مرگ دست و پنجه نرم کند. از افکاری که در مورد پدرش داشت شرمنده شد وبیش از همیشه احساس کرد به او و بودنش نیاز دارد. تمام احساسی که به او داشت به محبت و علاقه مبدل شد. برگها می ریختند پس برگها روزهای زندگی پدر بودند . دلش به حال پدر سوخت و پیش از پدر به حال مادر تاسف خورد. او بدون پدر هیچ بود. زندگی بدون او برایش معنا نداشت . پوچ و تهی و ناگهان نبود مادر جرقه ای در ذهن او زد .
"مادر کجاست؟"
-"دیشب به من تلفن زد. گفت خسته است و سردر شدیدی دارد. از من خواست که بیایم و در کنار پدر بمانم تا او برای استراحت برود. نسترن تعجب کرد. مادر کسی نبود که در چنین لحظاتی بحرانی آنها را تنها بگذارد. مادر فهمید؟ فهمید حال پدر بد است؟ خواهرش با دستپاچگی جواب داد نمیدانم من چیزی نفهمیدم . دلشوده آزارش میداد. از مادر بعید بود او ساخته شده بود برای پرستاری. اگر پدر کوچکترین ناراحتی پیدا می کرد او را می خواباند و با تمام وجودش او را تیمار می کرد. تا صبح بالای سرش مینشست و حتی برای لحظه ای چشم برهم نمی گذاشت . نسترن رو به برادرش گفت: برو از دکتر سوال کن آیا به مادر حقیقت را گفته اند یا نه. و خودش بی آنکه به اعتراض پرستار توجه کند وارد اتاق مراقبتهای ویژه شد و مستقیم به کنار تخت پدر رفت. صورت پدر سفید سفید به رنگ ملحفه رویش بود . به دستش سرم و به سینه اش نوارهای کاردیوگرام وصل بود. چشمانش بسته بود و از آن غرور و یکدندگی هیچ اثری در سیمایش باقی نمانده بود. نمی توانست با دیدن چهره آرام و بی رنگ او باور کند که این مرد بلند صحبت کردن را بلد باشد و تحکم را بشناسد . با خودش زمزمه کرد: چقدر انسان به هنگام ضعف قابل ترحم است ولی نتوانست بیش از این مرد مغرور را شکسته و خرد شده ببیند. از اتاق خارج شد و منتظر به برادرش چشم دوخت. دیشب حقیقت را به مادر گفته است. ولی مادر با متانت آن را قبول کرده است. نسترن با خود زمزمه کرد.این علامت بدی است و بعد پرسید با ماشین خودت آمده ای؟ و چون مثبت شنید گفت : کلید ماشین را به من بده برادرش بدون تامل خواسته او را اجابت کرد . قبل از اینکه آنجا را ترک کند گفت : مواظب او باشید من به خانه مامان می روم . هر خبری شد به من اطلاع بدهید."
مسیر را با سرعت زیاد طی کرد. بین راه به هیچ چیز جزء چهره نژند پدر فکر نکرد. زنگ در را به صدا درآورد. یک بار، دو بار ولی جوابی نشنید. حتماً به بیمارستان برگشته است . به سمت ماشین برگشت .فکر می کرد غیر از بیمارستان کجا می تواند او را پیدا کند که چیزی درونش فرو ریخت. با عجله دنبال دست کلیدش گشت و در را گشود. وارد حیاط شد. همه جا ساکت بود . چشمش به درخت پدر افتاد. درخت مثل همیشه برافراشته در میان باغچه ایستاده و خودنمایی می کرد. هیچ تشابهی به آنچه در خواب دیده بود نداشت . قدم تند کرد و وارد اتاق شد . چند بار مادرش را صدا زد ولی جوابی نشنید. داشت قانع می شد که مادر به خانه بازگشته است که چشمش به او افتاد که روی تخت دراز کشیده بود. نفس راحتی کشید و به سمت او حرکت کرد. چند دقیقه ای بالای سر او ایستاد و ناگهان احساس کرد دیگر نمی تواند نفس بکشد . تمام بدنش سرد شد. با صدائی که به سختی شنیده می شد چند بار او را صدا زد. دستان بی روح و سرد او را در دست گرفت و آهی از نهان کشید. خدای من ...نه.....نه نمی توانم باور کنم... و بعد از اعماق دل فریادی کشید و گریست . نمی توانست این اتفاق را باور کند . مادر سالم بود . هیچ مشکلی نداشت. چه اتفاقی برای او افتاده بود ؟ نمی دانست چه مدت در آن حالت بی خبری مانده است. باضجه بردست ها و پاهای مادر بوسه می گذاشت و می گریست . نمی دانست چطور این خبر را به برادر و خواهرش بدهد.
این اتفاق نابهنگام بیش از بیش برآنها تاثیر می گذاشت . تنها چیزی که به فکرش رسید تماس با فرزین بود . از میان پرده اشک به زحمت شماره های روی تلفن را تشخیص داد و شماره گرفت. با صدای بغض آلود و گرفته او را خواند. فرزین با نگرانی پرسید:"برای پدر اتفاقی افتاده است؟" تنها کلامی که به گوش فرزین رسید فریادی شبیه به کلمه مادر بود. فرزین با شنیدن گریه ممتد همسرش با لکنت گفت :"چه ؟ ...ناراحت است؟"
-"مرده."
فرزین تنوانست آنچه را که شنیده بود باور کند و نتوانست کلامی بگوید دقیقه ای به صدای گریه همسرش گوش سپرد. انگار نمی توانست یا نمی خواست آنچه را که اتفاق افتاده است قبول کند . یا قصد دارد مطمئن شود آنچه را که دریافت کرده، درست است. بدون آنکه حرفی بزند یا حتی سعی کند همسرش را تسلی بدهد . ارتباط را قطع کرد و از آنجا که تصور می کرد آنها در بیمارستان باشند به آن سو حرکت کرد.
نسترن دست های مادر را به گونه هایش چسباند و به صورت معصوم او چشم دوخت. چه بیگناه بود. از میان کلمات پراکنده و نامفهومش گله و شکایت قابل تشخیص بود. نمی دانست چرا همه اتفاقات باید یک جا با هم بر سرش فرو بریزد . چشمان نسترن پاکتی را زیر سر مادر تشخیص داد. نمی توانست باور کند وصیت نامه مادرش را در دست دارد. پس مادر می دانست زندگیش رو به پایان است.
"عزیزانم بعد از سالها می دانم کرده من نمی تواند مورد تایید شما باشد . اما به من حق بدهید که طبق پیمانی که سالها پیش بستم عمل کنم. شما حق دارید. شما متعلق به نسل دیگری هستید با افکار و اعتقادات مربوط به خود . من شما را درک می کنم و انتظار دارم که شما هم مرا درک کنید . من طبق معتقدات خود عمل کردم."
گلویم به شدت می سوزد و اشک اجازه تشخیص سطور را نمیدهد . به همین دلیل قلم چنین نامنظم بر کاغذ می لغزد تا حرفهایی را که پیش از مرگم ملزم به گفتن می باشم بنویسم.
عزیزان برمن خورده نگیرید که چرا چنین کردم. چرا این راه را انتخاب کردم و چرا بیش از این تصمیم خود را با شما در میان نگذاشتم. بخصوص می توانم واکنش نسترن را حدس بزنم. چرا که با وجود آنکه بیش از همه عزیز پدر بود نسبت به رفتار او حساس تر و در مورد موقیت من نگران تر بود. دخترم، درک احساس دیگران کاری است بس مشکل. برای آنکه احساس مرا بشناسی باید از دریچه قلب و چشم من او را می دیدی. این را بدان و مطمئن باش من در کنار پدرت خوشبخت بودم و چه چیزی بالاتر از آن.
سی و پنج سال پیش من از یک شهر کوچک پا در اجتماع بزرگ تهران گذاشتم . در یک هفته شکوفه های امیدها و رویاهایم خشکید و در یک لحظه دوباره جوانه زد.آن لحظه را خوب می شناسید. زمانی که پدرتان دست دوستی به سویم دراز کرد فهمیدم که دیگر تنها نیستم ، می توانم امیدوار باشم و به خواسته هایم دست یابم . من در کنار پدرتان زندگی زیبایی داشتم. صدایش برایم زیباترین الحان ، لبخندش بهترین هدیه و اخم او در نظر من زیباترین تصویر از یک مرد بود. من از صدای فریادش احساس بودن می کردم. احساس اینکه کسی هستم .من او را همانطور که بود با همان خصوصیات اخلاقی دوست داشتم . نمی دانم اگر او به زندگی من پا نمی گذاشت چه سرنوشتی انتظارم را می کشید.
اما پیش از بستن پیمان ازدواج پیمان خصوصی دیگری بین ما بسته شد که تا به امروز یک راز سر به مهر مانده است . هر دو آرام در میان باغ قدم می زدیم و به فردا می اندیشیدیم. فردایی زیبا اما نه دور از حقیقت . پدرتان همیشه با من در مورد مسایلی صحبت می کرد که قابل دستیابی بود. او هیچگاه برای من از کاخ نگفت. از زندگی آرام و بدون دغدغه حرف نزد. از زندگی گفت از مشکلات و ایستادگی و مقاومت در برابر سختی ها. او به من دروغ نگفت و به همین دلیل هیچگاه حس نکردم فریب خورده ام . به خاطر همین دوستش داشتم . چون همه چیز را همان طور که فکر می کردم یافتم.
آرام قدم می زدیم و به دنیای زیبایی که با هم می ساختیم فکر می کردیم . زبان ما دست های به هم جفت شده ما بود . آرام جلو می رفتم و به هم می اندیشیم. به دریاچه میان باغ که رسیدیم ، ایستادیم. در حالیکه نرده های کوتاه کنار دریاچه تکیه کرده، به آب چشم دوخته بودیم. پرنده ها متنوع و هر دسته در گروههای چند تایی دنبال هم شنا می کردند. چند قوی سفید با گردن های افراشته کنار هم می لغزیدند .من همیشه شیفته وقار و صلابت قوها بودم . حمید که نگاه مرا دنبال کرده بود و گفت : "قوها دنیای زیبایی دارند . شنیده ام وقتی که جفتشان می میرد ، آواز می خوانند و می میرند. " من از شوق دستها را بهم کوفتم و گفتم :"چه لطیف و عاشقانه " و او به چشمان من خیره شد. نمی دانم در نگاهش چه دیدم که لرزیدم وقتی او خندید . گفت:"وفاداری را باید از جانواران کوچک آموخت. عشقشان را چه زیبا ثابت می کنند فکر می کنی ما به اندازه آنها شجاعت داریم؟"
از این تصمیم احساس خاصی به من دست داد. از طرفی یک عمل زیبا و عاشقانه و از طرفی ترس از اتفاقی که قرار بود در آینده بیافتد . خود را در قالب یک قو مجسم می کردم که آرام بر سطح آبی آب می لغزید.
آنها از کنار ما می گذشتند بدون آنکه به حضور ما توجهی کنند بی آنکه بدانند چه تاثیری در روح من گذاشته اند و مسبب چه تصمیمی در زندگی ما شده اند. بعد از آن تا مدتها هر تصویر از آنها برای من یادآور آن پیمان بود و از تصور آن لذتی همراه با ترس به من دست داد. ترس از اینکه آن کسی که مجبور به این عمل شود پدرتان باشد. کم کم با گذشت زمان از رنگ و بوی آن کاسته شد و به وادی فراموشی سپرده شد. اما شب بیش آن مرد سفید پوش با خبرش مرا بیدار کرد. بغض گلویم را فشرد. فریاد در گلویم شکست اما چشمان کوچک و نگاه سرد و بی تفاوت چشمان پرنده های وفادار را برایم تدائی کرد و تلنگری به خاطرم زد . در تاریکی یاس ، نور امیدی در اعماق قلبم روشن شد. پس بالاخره آن روز فرارسید. من می توانم به پدرتان ثابت کنم که بر خلاف گفته او زنها سست پیمان نیستند . این کار برای من لذت بخش ترین حادثه زندگی است ، احساس می کنم در همین لحظه در لباس سپید عروسی با پدرتان پیوند ازدواج بستم. از این کار احساس وجود می کنم . به خاطر من خوشحال باشید چون به او می پیوندم. دیگر هیچ یک تنها نخواهیم بود ما در کنار یکدیگر از بیکران به شما چشم می دوزیم و با هم برای خوشبختی شما دعا می کنیم . مطمئن باشید ما همیشه ناظر شما خواهیم بود. پایان دادن به این نامه یعنی نقطه پایان بر زندگی من. پس در همین جا شما را به خدا می سپارم.
نسترن گیج بود یعنی چشمان او این مطالب را درست دیده بود؟ مادرش چنین جسارتی به خرج داده بود؟ او نتوانسته بود مادرش را بشناسد همیشه به اونزدیک بود و او دور. زنی که این نامه را نوشته بود با مادرش قابل قیاس نبود. رویای شب گذشته برای چندمین بار در برابر دیدگانش جان گرفت و زیر پای مادر جایی که برگهای عجیب و آبی رنگ فروریخته بودند چاهی دهان گشود و مادر را بلعیده بود . سرش به دوران افتاد. این رویا او را عذاب می داد نمی دانست چگونه خود را از شر آن رها سازد. رنگها جلوی چشمانش می رقصیدند . ترکیب می شدند ، تجزیه می شدند. و بعد از مبدل به برگهای رنگی می شدند . در حالیکه در کنار مادر نشسته بود چند بار سرش را به دیوار کوفت و به گذشته ها ، به پدر و مادر فکر و حال، او دست بی جان مادر را در دست داشت و از حال پدر بی خبر بود. در وجودش خلائی به وجود آمده بود دیگر نمی گریست مات به مادر خیره ماند. از صدای زنگ قلبش فرو ریخت . همچون جسمی نیمه جان از جا برخاست و در حالیکه خودش را به زور میکشید در را گشود و با صورت های سفید و پریده رنگ فرزین و خواهر و برادرش روبرو شد . دهان فرزین برای سوالی گشوده شد اما چشمان غمگین و لبهای فروبسته نسترن بر دهان او قفل سکوت زد. خط سیر نگاه نسترن آن سه تن را به سمت مادر کشاند. صدای شیون صدای شکسته شدن شیشه با مشت ، خرد شدن قلبها و هق هق گریه ، صداهایی بود که تا مدتها سکوت خانه را در اشاعه خود قرار داده بود و در این میان زبان هیچ یک به تسلی دیگری گشوده نشد.
ساعت ها سپری شد . نسترن نپرسید چرا پدر را تنها گذاشتند و هیچ کس نگفت خطر بیماری پدر گذشته و حالش رو به بهبود است و نسترن نفهمید چرا دکتر شب گذشته چنین خبری را به مادر داده است و هیچ کس تنوانست پزشک را محکوم به قتل مادر کند . روز هفت جمعیت زیادی بر مزار مادر اشک می ریختند .مادر مهربان بود و هرکس به گونه ای از محبت او بهره برده بود. به نیازمندان کمک می کرد. برای بی کسان یاور بود و برای ناتوانان کمک و آن روز به جبران همه محبتها همه برایش اشک می ریختند اما هیچ کس به درستی نمی دانست چه اتفاقی برای مادر افتاده است . حتی پدر. آنها در سکوت عهد بستند این راز را مسکوت بگذارند به پدر گفتند ایست قلبی مادر را از پا انداخت و چه راحت پدر این دروغ را باور کرد. اما فکری آرامش را از آنان سلب کرده بود . از این می ترسیدند که پدر نیز با یادآوری آن پیمان به سرنوشت مادر دچار شود. قلب و روح آن به خصوص نسترن یک لحظه آرام و قرار نداشت . چهره بی رنگ پدر، چینهای دور چشمش ، خم شدن کمرش و سفید شدن موهایش در عرض آن مدت کوتاه آرامش را از آنها سلب کرده بود . کم حرف می زد و مدتها در گوشه ای نشسته و به مقطه ای خیره می ماند . این حالات بیش از بیش به نگرانی آنها دامن می زد نمی دانستند در مغز او چه می گذرد. شبها با نگرانی به خواب می رفتند و صبح ها با دلشوره چشم می گشودند و تا صدای پدر را نمی شنیدند آرام نمی رفتند . یکی از شبها پسر شش ساله نسترن کتاب نقاشی را به دست پدربزرگ داد و از او در مورد پرندگان متفاوت سئوال کرد . نسترن در حالیکه از اذت پدر و فرزندش می خندید برایشان میوه آورد اما خنده برلب او خشکید صفحه پیش روی او عکسی از یک قو بود. سینه اش سوخت و صدایش گرفت. خدای من مبادا با دیدن این عکس همه چیز را به یاد آورد. دقایقی همچنان به او و حرکاتش دقیق شد اما پدر به کار خود مشغول بود هیچ چیز از صورت او خوانده نمی شد . نسترن نمی دانست باید خوشحال باشد و خدا را شکر گوید یا افسوس بخورد . چه شب ها و روزهایی را با دلشوره و نگرانی پشت سر گذاشته بود در چند ماه گذشته یک لحظه آرام نداشت هر روز و هر ساعت به این می اندیشید "اگر مادر چنین نمی کرد یا اگر پدر چنین کند؟" و حال می دید او چقدر آرام است به این نتیجه رسید که این پیمان تنها برای مادر واقعیت داشته است و هیچ نشانی از یادآوری آن پیمان در پدر دیده نمی شد اودر رویا هم دیده بود پدر به درخت می نگریست به آن عشق می ورزید اما هیچ توجهی به ناپدید شدن مادر نکرده بود پدر تنها به خود و در خود غرق شده بود او زندگی را برای خودش می خواست پدر زنده بود زندگی می کرد به درختش می رسید و از نبود مادر تنها کمبود خودش را حس می کرد پدر به زندگی می اندیشید مثل آدم های دیگر و مادر به عشق.پدر سبز سبز بود و مادر آبی آبی.  

 עם השמש בקושי פקחה את עיניו. זה היה לילה קשה עם המחשבות מעבר לבלבול. חלום הלילה האחרון היה ללא ספק עיניו על לבו הולם. האם החלום הזה היה לו הודעה? הייתי מודע לאב? כאבי ראש והמתח חמים היו לו עיניים כמו כדור אש לוהט 2. כל החלום התמקד מודיעין. הביא אותה לחדר האמבטיה. מים קרים לזרום במהירות פתחו של מים הולכים לאיבוד. כל החלקיקים במים לא מרגישים את עורותיו. דקות חלפו, אבל קרירות מים תגרומנה לו שקט. החליף את בגדיו. כתב מכתב לבית החולים ועבר בלי שום דבר לאכול. נפילה סמנטית משאירה להזכיר לו שהוא לא היה מוכן לקבל את זה. היא רצתה למצוא את פרשנות מבטיחה. אבל האובדן של מה שהיה מתפרק. להעביר את המשמעות של צבעים בחלומות Avsy אבל לא היה לו יכולת לזהות אותם. 

קנדי לקח את המכונית למסלול. התנועה נראתה כבדה יותר מאי פעם. לנשום את האוויר, והיה נסער באוויר היה כבד וקשה לעשות. הם לא להזיז את עיניו עצומות כפתורי . הם נפתחו ונסגרו שוב. היא הייתה בכאב לאם. אהבה מוזרה של אביו. נ 'בגיל זה אוהב לקרוא סיפור שאף אחד לא ראה את . אביו, בחיוך, רצון פשוט שהוא לא היה משנה דבר בעולם. לא כל כך שנים רבות לאחור בעת שהתקרב לבית, לבה הלם בחוזקה. הייתי נרגש עם הרצון הסובייטי עמד מול המראה כדי לסרק את שעריו. יישר את המחרוזות של שיער לבן וצבע שפות שפתון חום לקחת. הצבע המועדף של האב. בגדיו כדי טובים ביותר לקבל את פניו ללכת. אהבתי את בית אב חוזר כאשר אמו תפסה אותו בבית היה תמיד פתוח ואמא. השוגים הספציפיים  אביו הוגדרו בבית הספר לחשמל ובכל פעם שהיא מגדירה אותה. הבחורה הזאת תמימה על העיירה של האירוע הייתה הליך שינוי מדהים לאחר נישואי האיש היה סוג שהוא. לאם הייתה שנתי התנהגות כזו תהיה איתך. אבל האמא צחקה ואמרה:... "הוא איש ואיש גאה, אני אוהב את גבריותה ללחוש רומנטי רומנטי אוהבים אותו שהוא צריך לעשות, אני   

המונית הגיעה לחלק האחורי של החדר ורצה לפצות על העיכוב. אבל לנוכח אחיה הצעד ועיניה של אחות מתמלא דמעות התרופף. הרגליים הקדמיות לא היו שלו, אבל הם יישארו בתוקף. "מה קרה לאבא?" השאלה של מוח שוב ושוב בכמה רגעים קצרים של שנת דרך  אמש פתחה את הדלת. מה שלום האב? הצליל בקושי יצא מגרונו היה יבש. "זה לא טוב. שבץ יש שוב אתמול בלילה. הרופא גרם לו לוותר." דמעות זורמות מהעיניים והמשיכו, "הרופא בקש שיתפלל בשבילו."הוא היה מדהים. איך אדם בריא וללכת על זה לפני ימים. כדי להתמודד עם מותו של המפלצת. מחשבות שהוא מתבייש מאביו, הוא חש יותר מתמיד, ולצרכיה. הכל מרגיש את האהבה והתשוקה שהפכה להיות. לאחר שהעלים מאבדים את העלים במהלך חייו של האב. היה לה אב אם, אב לפני הדלק היה מצער. לא היה לו אבא, לא. לא היה לו תחושה של חיים בלעדיו. רוקן את האם הייתה פתאום ניצוץ הבזיק במוחה."איפה אמא?"מבין? יודעים עכשיו הוא אבא רע? אחות ענתה בעצבנות, תוהה מה שעשיתי.  הייתי  היה סביר שהאמא שלה להנקה., אם האבא שלו הייתה כל בעיה למצוא אותו ישן, עם כל הפגישות שלה יטופל עד הבוקר יושב מעל לראשו ועיניו אפילו לרגע לא הפריע נ 'לאחיו:.. לך לרופא שאלה עכשיו אם האמא אמרה את האמת או לא, והוא נכנס ללא התנגדות לאחות.קצוץ לראות. היה מחוץ לחדר, מחכה לעיניו לתפרים. אתמול אמר לאם את האמת., אבל האמא שלה קבלה אותה בכבוד. נ 'לחש לעצמו., זה סימן רע, ולאחר מכן בקש שיבוא עם המכונית שלך י וכן הוא אמר לי את מפתחות המכונית שלו לרצונו ענה ללא היסוס., לפני שעזב, אמרו שהוא היה זהיר להיות שיצא מהבית של האמא שלי. היה כל החדשות לספר לי.  

המסלול היה מהיר מדי. הדרך לעשות את דבר שהם לא חושבים שהורים מדוכדכים פרצופים. צלצל הפעמונים. פעם אחת, פעמים, אבל אף אחד לא דברה. יש להחזיר לבית החולים. המכונית בחזרה. מחשבה מבית חולים בו לא הצליח למצוא שום דבר התמוטט פנימה. אחרי מקש ההחזרה ופתח את הדלת במהירות. לחצר. הכול היה שקט. אביו של טיילור היה עץ. כמו תמיד גדל עץ גן בדוכן, ונסע. לא היה כל דמיון למה שראה בחלום. שלב ונכנס לחדר. הוא התקשר לאמא שלו כמה פעמים, אבל אף אחד לא דבר. הוא היה משוכנע שאמו של טיילור חזרה הביתה, היא שכבה על המיטה. שאר נשם את הנשימה והתקדם לעברו. היא עמדה בראשה במשך כמה דקות ופתאום הוא הרגיש שכבר לא יכל לנשום. גופו היה קר. הקול היה קשה לשמוע פעמים הרבות קראו לה. הוא היה יד קרה וחסרת חיים ביד ופלט אנחה מהמטמון. אה ... לא ..... לא, אני לא מאמין ... ואז צעק ובכה מעומק הלב. הוא לא יכול היה להאמין לזה. האמא הייתה בריאה. אין בעיה. מה קרה לה? לא יודע כמה זמן נשאר במצב של בורות. עוזרו ואם לנשק את רגליו ובכה. לא ידע איך לתת את החדשות לאחיו ואחותו.זה קורה שמשפיע עליהם בטרם עת מעל. הדבר היחיד שעלה בדעתי היה קשר  לקרוע את המסך את המספרים מדוייקים בטלפון אותרו ולא. קולו היה חנוק בעשן ולקרוא.  שאל בדאגה: "לאבא כבר קרה?" המילים היחידות שהגיעו להקשיב צעקת Farzin כמו מילת אמא.  שומע הבכי המתמשך שלו עם פחד, ואמר: "מה? ... נסער?"- "מת". ולא האמין למה ששמע לומר מילים בדקה יצאה לשמוע אותה בוכה. זה לא יכל, או לא רצה לקבל את מה שקרה. לקבל או מתכוון להבטיח כי מה שנכון. אפילו בלי לנסות לומר לנחם אותה.
נ 'לצד אמו ותקע אותו בעיניים התמימות שלה בהה. מה היה חף מפשע. המילים התלוננו על ספורדי זוהתה. לא יודע למה דברים צריכים להתאים זה לזה בנפילה על ראשו. עיני נ לספר לאמא התיבה למטה. הוא לא האמין לעדותו ביד. האם ידע שהחיים שלה הם כמעט נגמר.אני מבין אותך, ואני מצפה שתבין אותי., אני פועל על פי אמונתי ".

הכוויות והדמעות של קווי הגרון שלי אינן מאפשרים זיהוי. מחליק את העט על נייר מדוע לא סדיר כגון לומר את המילים שאני נדרש לכתוב לפני מותו.אהבתי את ברמן למה אני לא אוכל. למה בחר בדרך זו בגלל ההחלטה שלהם לא דן איתך. אני מניח במיוחד את תגובת נ.הבת שלי, קשה להבין את רגשותיהם של אחרים. כי אני יודע את תחושותיהם של מסתמי לב ועיניים, ראיתי אותו. יודע את זה ולוודא שאני מאושר עם האבא שלך ומה שנמצא מעליו.לפני שלושים וחמש שנים מהעיירה קטנה שגדלתי בטהרן הקהילה שלי. בשבוע שעבר, תקוות וחלומות פרחים יבשים וניבטו שוב ברגע. אני יודעים שזה רגעים טובים. כאשר ידו של אביו של ידידות שהושטה אליי. הבינה שאני לא לבד, אני מקווה להשיג את הרצונות שלי. היה לי חיים יפים עם האבא שלי. הקול שלה נשמע לי יפה, חיוך ומבט זועף במתנה הטובה ביותר שלי היה תמונה יפה של גבר. אני מרגישה שאם אני שומע אותם הצורחים. מי אני מרגיש., אהבתי אותו כמו אותה הדמות המוסרית. אם הוא לא יודע מה גורל המצפה לי גרירת הרגליים שלי.אבל לפני שסגרנו נישואי סגירת חוזה פרטיים אחר, שעד כה היה סוד שמור-מקרוב. שניהם היו הולכים בגן וחשבו למחר. מחר נחמד, אבל לא רחוק מהאמת. האבא שלי תמיד דבר על דברים שהיו זמינים. הוא אף פעם לא דבר אליי מהבית. הוא דבר על החיים השקטים ולא טרחה. הוא אמר את הבעיות של חיים והתנגדות בקשיים. הוא לא ישקר לי, אז אני לא לא מרגיש מרומה. זו הסיבה שאני אוהב. בדיוק כמו כל דבר יש לי.הליכה עדינה והיפה בעולם שחשבנו שאנחנו עשינו ביחד. אנו לזווג מדברים אלינו. הלכתי לחזית השקטה וחושב. הגענו לאגם, הגן, עמד. בעוד המעקה הקצר על שפת האגם, ואנחנו מסתכלים לתוך המים. ציפור שונות בכל קבוצה בצעו כמה שחו. צוואר לבן חזק  זקוף יחד., אני תמיד הוקסמתי מהחן והכח של ברבורים. חמיד, שמסתכלים עליי ואמרו: ".. ברבורי עולם היפה שמע שתתאים לתאומים מת, ולמות לשיר" ידי  התשוקה שלי יחד ואמרו, "מה רך ורומנטי" והוא הסתכל לתוך העיניים שלי. אני לא יודע איך אני רעדתי בעיניו כשהוא צחק. "הנאמן צריכה ללמוד מבעלי חיים קטנים. האהבה שלהם כדי להוכיח עד כמה יפה הם חושבים שאנחנו הרבה אומץ?"החלטה זו נתנה לי תחושה. חוץ ממעשה יפה של אהבה ופחד ממה שאחר הולך לקרות בעתיד. אני עדיין מגלם את עצמו בצורה של ברבור על מגלשת המים הכחולה. 

نظرات 4 + ارسال نظر
سعید پنج‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:07 ب.ظ

جالب بود!!!

منم ممنونم.

باد صبا پنج‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:11 ب.ظ

دوست عزیز سلام!!
سایتتون زیباست!
شما یهودی هستی؟؟؟ خوشحال میشم یک دوست یهودی داشته باشم.
ایمیلم رو برات فرستادم

خواهش می کنم.
چشمهاتون زیبا می بینه
منم خوشحال می شم

الی پنج‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:13 ب.ظ

مرگ بر یهودی!!!

از لطفتون ممنونم!!!!!

فریبا و مهدی دوشنبه 4 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:03 ق.ظ http://taranom-mohabat.blogfa.com

سلاممم دوست مهربونم
ممنونم از حضور گرمت
وبلاگ عالیه
بازم بیا
خوشحال میشیم

خواهش می کنم.
منم خوشحال میشم بازم بیای.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد